اینکه ما چه شدیم (نگاهمان به زندگی و عشق و حسهایمان) بسته است به همان کتابها و انیمیشنهای بچگی و ترانههای نوجوانیمان. عشق را با صدای ابی شناختیم، با همان آهنگها. نگاه و ایدهآلهایمان از همان وقت بود که داشت شکل میگرفت؛ و به تبعش شکستها و سرخوردگیهایمان: با سر توی دیوار رفتن، فهمیدنِ اینکه دنیا جورِ دیگری است… و از طرف دیگر، پافشاریمان برای نفهمیدن و نپذیرفتن این واقعیت تلخ. “ایدهآل” را همان صدای صاف برایمان ساخته بود: کدوم شاعر کدوم عاشق کدوم مرد، تو رو دید و به یاد من نیفتاد/ به یاد هقهق بیوقفهی من، توی آغوش معصومانهی باد…
و بعد: تو معصومی مث تنهاییِ من / شریک غصههای شبنم و نور/ تو تنهایی مث معصومیِ من / رفیق قلههای پاک و مغرور/ نجیب و با شکوه و حیرتآور / تو خاتون تمام قصههایی….
ترانهای پر از کلمات: معصومیت، پاک، غرور، پاکیزه، غسل، نجیب، آمرزش و امید.
من در هر دو دستهی بالا هستم. هم سیاهیِ دنیا و واقعیت را دیدهام، هم اینکه “میخواهم” در دستهی دوم باشم و بمانم.
حفظ این ایدهآل را؛ دیدن عشق را به شیوهی این ترانه؛ – پاک، معصوم- میخواهم هنوز٫
پ.ن: ترانهی ماندگار “خاتون”، از ایرج جنتی عطایی