یادداشت زیر را آقای آرش سنجابی بر “اینجا، نرسیده به پل…” نوشتهاند که در آخرین شمارهی مجلهی گلستانه (آذرماهِ ۹۲) چاپ شد. این یادداشت را با اجازهی خودشان، بازنشر میکنم.
همیشه اینگونه نیست… اینکه نویسنده بیاید و راوی اش را در یک تثلیث شیرین شقه کند و بگذارد تا هرکدامِ این راویهای اول شخص، برای خودشان جولان بدهند و با لحن و زبان خودشان حرف بزنند و حتا گاهی اوقات هم سرخوشانه از دایرهی محدودیت ذهنشان عبور کنند و حد و مرزی فراتر از یک راوی مرسوم بگیرند…. همیشه اینگونه نیست که آدمهای داستانِ نویسندهها بیایند و از یک همزیستی محیطی، به شمایلی از یک همرنجی اجتماعی برسند و حتا در این شرایط هم از تک و تا نیفتند و باز هم بخواهند بر سطح روندهی رنجهاشان پُل بزنند. نه همیشه اینگونه نیست و گمان میکنم برای همین هم باشد که رمان اینجا نرسیده به پُل، یکی از بهترین رمانهای سال است.
داستان سه کاراکتر اصلی دارد: رویا (صاحبخانه است و در یک موسسه، زبان تدریس میکند). مهتاب (همدانیست. آموزش کاشت ناخن میبیند). آیدا (دانشجوست. اکثر وقتاش را پشت مانیتور کامپیوترش میگذراند). اگرچه هرکدامِ شخصیتها دنیای فک شدهی مربوط به خود را دارند و جنس تقلاشان با دیگری توفیر دارد و هرکدامشان خُرده داستانها و عقبهی مربوط به خود را دارند، اما به وضوح دارند در مختصاتی همگن دست و پا میزنند و این برایم مهمترین نکتهی رمان است!… اینکه هر کدامشان پیوسته از رنجی واحد (عدم ثبات اجتماعی )– گیرم در وضعیتی دفرمه – عذاب میکشند و تصویر پیش رو هم در غباری از تردید قرار دارد، خود مهمترین دلیل برای هدایت خواننده به آبشخوری ست که مدنظر نویسنده بوده. نقطهی آسیبزایی که من تمایل دارم اسماش را بریدن از اتصالات بشری بگذارم. نوعی از باختگی کلونی. برای درک بهتر این وضعیت، میتوانم فیگور هرکدام از این کاراکترهای سهگانه را جدا از اندام واحد داستان بررسی کنم:
از رویا شروع میکنم. هستی ناایمن رویا کمی پیشتر از ازدواج نافرجاماش ریخت گرفته است. برای مهار وضعیت ناپایدارش، به ناچار پس از طلاق، سر سوا می کند و در خانهای مجردی سکنا میگیرد. در موسسهی زبان مشغول به کار میشود و با یکی از معلمهای زبان آنجا آشنا میشود، اما باز هم در نقطهای که گمان میکند به منطقهی امن رسیده، آنتروپی ناپایدار هستیاش، او را به بالاترین سطح بینظمی و ناپایداری سوق میدهد. مرد تازهاش کوچ میکند.
آیدا گویی از یاخته مشکل دارد. مادر، نسخهی معیوب او بوده که یلهگی کرده و اینک اوست که رنجی توأمان را به دوش میبرد. غم بیهویتی و پوچی هستیاش را به درون دنیای مجازی اینترنت میکشد (جناسی زیبا با دنیای خودش). هستار اصلی زندگی او در ندیده ماندن است و از همین رو باید باشد که خود هم عامدانه به کلاسهای دانشکدهاش نمیرود.
مهتاب هم کمابیش در وضعیتی مشابه قرار دارد. فقر پدر و تکثیر این فقر – در سنتزی بیرحم – او را به استیصال رسانده. دیگر نمیخواهد به هیچ قیمتی تهران را ترک کند و برود همدان ( بریدن از ریشهها). حتا مرد زندگیاش هم هیچ رقمه پُز یک ناجی را ندارد و گویی در همان چرخندهی بیپایانی افتاده است که رفقایش دارند در آن گیج میخورند.
پایانبندی خُرده داستانها هم به گونهای تأکید بر یک توالی آشناست. اینکه نویسنده، افقی سرخوشانه و دو پهلو را در برابر هر سه دختر میچیند که آشکارا تسکینی موقت است و انگار میخواهد بگوید زندگی همین است… مالامال لحظات جذابِ عذابآلود. رویا به اصرار دوستاش برای جلسهی آشنایی آخر هفته، با اساماس پاسخ مثبت می دهد. ( گویی سیکل به نقطهی سرآغاز خود رسیده و باز بازی تازهای در راه است). آیدا به قرار با دوست اینترنتیاش رفته است. ( لازم است چیزی بگویم؟) و مهتاب هم توسط زنی که ناخنکار است، به کار دعوت شده است. تمام این پایانبندیها – با وجود تزریق مقطعی امید – همچنان محدودهی رنج کاراکترها را دستنخورده گذاشتهاند و در حکم چسب زخمی سطحی برای زخمی کاریاند و این گمانم فیگوری حقیقی از شرایط انسانهای بریده از اتصالات بشریست.
سوای همهی اینها، مایل هستم چند نکتهی دیگر را هم دربارهی این رمان بگویم:
۱- در کتاب لحظاتی وجود دارد که سه راوی با وجود ایزولهگی در محیطی همسان و هم ارز، زندگی ذهنی مجزایی داشتند. تک تک آن لحظات را دوست دارم.
۲- نویسنده برای هر کاراکتر، مشخصهای منحصر به خود خلق میکند و چقدر خوب است که خودش هم به همهی آنها تسلط روایی دارد. رویا معلم زبان است و راوی در شمایل یک دبیر زبان ظاهر میشود. حتا مثل همانها هم اصطلاحات زورچپان به کار میبرد. در کالبد مهتاب، به علم کاشت ناخن مسلط است و در نظام ذهنی آیدا، مثل یک خورهی شبکههای اجتماعی عمل میکند.
۳- داستان کمی فضای ضد مرد دارد… گمان میکنم که تفکرات فِمِنی، یکی از عوامل اصلی جاماندگی کاراکترهای رمان است. اینکه غالب مردهای قصه بیمسئولیت و محدودگر هستند، کمی برایم بیمعناست.
۴- میل بیش از حد نویسنده به رعایت حدود اخلاقیات، قدری به قصه ضربه زده است. نویسنده میتوانست بدون نزدیک شدن به خط قرمزها، با پرداختن به برخی دغدغهها و المانهای مشخص کاراکترهاش، قدری فضا را تلطیف کند.
۵- نویسنده، پوچی بزرگی که پیرامون هستی هر سه دختر چرخ میخورد را به بهترین شکل تصویر کرده و از این حیث، جای تحسین دارد.